پارت ۶۷
نیمهشب بود که ات بیدار شد. چشمهاشو نیمهباز کرد و فهمید کل پتو رو کشیده سمت خودش.
یه کم سرشو چرخوند. جونگکوک بیتیشرت خوابیده بود، ولی پتو حتی رو شونههاش هم نبود.
یه لحظه تو دلش گفت «بیخیال» ولی بعد آروم نشست، پتو رو کشید و گذاشت رو شونههای جونگکوک.
دوباره خزید بین بازوهاش… همونجا که شب قبل خوابیده بود.
ولی این بار… بوی پوست جونگکوک رو حس کرد.
یه بوی گرم و تمیز که ناخودآگاه نفساشو عمیقتر کرد.
جونگکوک یه تکون کوچیک خورد، دستشو برد لای موهای ات و با صدای خمار و خوابآلود گفت:
– چیزی شده؟
ات آروم گفت:
– نه.
– پس بخواب.
– باشه.
بعدش دوباره همهچی ساکت شد، فقط صدای نفساشون بود و اون بوی آرومکنندهای که بینشون موند.صبح که جونگکوک بیدار شد، دستشو که دراز کرد فهمید ات کنارش نیست.
به جاش… یه بالش بود که گذاشته بود بغلش، مثل جای خالی خودش.
با چشمهای نیمهباز و موهای آشفته از خواب، بیتیشرت از اتاق زد بیرون و رفت پایین.
بوی نون تست و قهوه توی هوا پیچیده بود.
ات پشت میز ایستاده بود، یه لیوان آب پرتقال جلو گذاشته و صبحانه رو چیده بود.
وقتی صدای پاهای جونگکوک رو شنید، سرشو بلند کرد و نگاهش کرد.
– بیدار شدی؟
جونگکوک فقط یه «هُم» کوتاه گفت و نشست.
ات بشقاب رو جلوش گذاشت:
– بخور، سرد میشه.
جونگکوک با نگاه خونسردی که از دیشب مونده بود، چند ثانیه فقط به ات نگاه کرد… بعد بیهیچ حرفی، مشغول خوردن شد.
یه کم سرشو چرخوند. جونگکوک بیتیشرت خوابیده بود، ولی پتو حتی رو شونههاش هم نبود.
یه لحظه تو دلش گفت «بیخیال» ولی بعد آروم نشست، پتو رو کشید و گذاشت رو شونههای جونگکوک.
دوباره خزید بین بازوهاش… همونجا که شب قبل خوابیده بود.
ولی این بار… بوی پوست جونگکوک رو حس کرد.
یه بوی گرم و تمیز که ناخودآگاه نفساشو عمیقتر کرد.
جونگکوک یه تکون کوچیک خورد، دستشو برد لای موهای ات و با صدای خمار و خوابآلود گفت:
– چیزی شده؟
ات آروم گفت:
– نه.
– پس بخواب.
– باشه.
بعدش دوباره همهچی ساکت شد، فقط صدای نفساشون بود و اون بوی آرومکنندهای که بینشون موند.صبح که جونگکوک بیدار شد، دستشو که دراز کرد فهمید ات کنارش نیست.
به جاش… یه بالش بود که گذاشته بود بغلش، مثل جای خالی خودش.
با چشمهای نیمهباز و موهای آشفته از خواب، بیتیشرت از اتاق زد بیرون و رفت پایین.
بوی نون تست و قهوه توی هوا پیچیده بود.
ات پشت میز ایستاده بود، یه لیوان آب پرتقال جلو گذاشته و صبحانه رو چیده بود.
وقتی صدای پاهای جونگکوک رو شنید، سرشو بلند کرد و نگاهش کرد.
– بیدار شدی؟
جونگکوک فقط یه «هُم» کوتاه گفت و نشست.
ات بشقاب رو جلوش گذاشت:
– بخور، سرد میشه.
جونگکوک با نگاه خونسردی که از دیشب مونده بود، چند ثانیه فقط به ات نگاه کرد… بعد بیهیچ حرفی، مشغول خوردن شد.
- ۴.۰k
- ۱۷ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط